loading...
دلتنگتم گلم...(عاشقانه)
محمدرضا بازدید : 31 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن


 بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی


 در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی


 آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و


 دست و پایش بشکند.در حال مستاصل شد...از دور بقعه امامزاده


 ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین


 بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و


 جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.گفت: ای امام زاده خدا


 راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و


 تو همه گله را صاحب شوی.نصف گله را به تو می دهم و نصفی


 هم برای خودم...قدری پایین تر آمد.وقتی که نزدیک تنه درخت


 رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می


 کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف


 گله را به تومی دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت:بالاخره چوپان


 هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به


 عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید


 نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:چه کشکی چه پشمی؟ ما


 

 از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد.  

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا مطالب وبلاگ رو دوست دارید؟؟؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 367
  • کل نظرات : 42
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 3
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 248
  • بازدید سال : 1,194
  • بازدید کلی : 16,629