صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی است کمی خسته شوی
کافی است کمی بایستی . . . .
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی است کمی خسته شوی
کافی است کمی بایستی . . . .
صبر کن عشق زمین گیر شود - بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود – بعد برو
ای پرنده به کجا؟! قدر دگرصبر بکن
آسمان پای پرت پیر شود – بعد برو
باش با دست خودت آیینه را پاک بکن
نکند آیینه دلگیر شود – بعد برو
یک نفر حسرت لبخند تو را می بارد
خنده کن عشق نمک گیر شود – بعد برو
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد
باش تا خواب تو تعبیر شود – بعد برو
ما در این کلبه خوشیم
تو در ان اوج که هستی خوش باش
ما به یاد تو خوشیم
تو به یاد هر که هستی خوش باش
کمی زود بود،
ولی ...
دعایت گرفت مادر بزرگ !!!
پیر شدم ... !!!
مترسک ناز می کند!
کلاغ ها فریاد می زنند!
و من
سکوت می کنم ....
این مزرعه ی زندگی من است!
خشک و بی نشان!
گاهی آنقدر دلم از زندگی سیر می شود
که میخواهم تا سقف آسمان پرواز کنم
و رویش دراز بکشم ...
آرام و آسوده!
مثل ِ ماهی ِ حوضمان
که چند روزیست روی آب است!
ما گنهکاریم،آری جرم ما هم عاشقی است
آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست ،کیست؟
زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است،نیست؟
زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است
بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست
زندگی بی عشق اگر باشد،هبوطی دائم است
آنکه عاشق نیست،هم اینجا هم آنجا دوزخی است
عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است
می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟
تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب
بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟چیست؟
زنده یاد قیصر امین پور
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
قیصر امین پور
به گوشه پارک می روم
دستانم را به بهانه پرواز
باز می کنم
که شاید
با دستان گرمت
هم آغوش شود
حالا سالهاست که این مترسک
پیر و تنها اینجاست
فقط نمی دانم چرا
هیچکس با هیچکس نمی گوید
این مترسک
دلش را به کدام گنجشک
باخته است؟
عجیب دردی است
دیگر امیدی نیست
باید کسی را برای اهدا عضو بیابی
ببخشید
می شود دلت را
- فقط -
به دل من پیوند بزنی؟
استخوانی که زیر بار حرفهایت شکست
را
گچ گرفتم
تو بگو...
با دل شکسته ام
چه کنم؟؟؟؟؟
گرمی دستهایت
را
فراموش کرده ام
با آتش خاطراتت
چه کنم؟؟؟
گاهی به آسمان هم حسودی می کنم
چرا که پس از گریه ای طولانی
دلش باز می شود
لبخندی زیبا
و
رنگارنگ می زند
دل من اما
پس از هر بارش
بیشتر دلتنگ توست.
باید به چیز هایی که هست
فکر کرد
به عطرجامانده ات
بر روی شانه ام
به زنگ صدایی که هنوز
در گوشم سیلان دارد
به نگاهی که
به راهت مانده
به رویاهایی که هست
به من
و
به توکه بیشترازنبودنت،
هستی...
یادش به خیر
پدر بزرگ همیشه می گفت:
"با هر شکستی مرد می شوی"
هزاربار شکستم پدر بزرگ
اما هنوز مرد نشده ام
به گمانم آخر قصه را برایم نگفته ای.
عکس هایی زیبا از مسی
شبها
چشم به راه می مانم
شاید باد بیاید
شاید قاصدکی
خبری
اصلا ولش کن
دیدن همین ماه
بس است
چرا که تو او را
بسیار دوست داری.
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق مراخوبترینم کافیست
محمد علی بهمنی
فالمان هرچه باشد
باشد ...
حالمان را دریاب !
خیالکن حافظ را گشودهای و میخوانی :
«مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید»
یا
«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود»
چه فرق ؟
فال نخواندهی تو
منم !
تعداد صفحات : 13