چادری ها زهــــــــرایی نیستند!
اگر پهلویشان درد دین نداشته باشد...
چادری ها زهــــــــرایی نیستند!
اگر عدو را با سیاهی چادرشان به خاك سیاه نكشانند...
چادری ها زهــــــــرایی نیستند!
اگر سیاهی چادرشان حرمت خون شهیدان را به عالمیان ننمایاند...
چادری ها زهـــــــــرایی نیستند!
اگر منتظـــــــــر یوسف گمگشته ای نباشند...
چادری ها زهــــــــرایی نیستند!
اگر فكرشان،هدفشان،راهشان،نگاهشان،عشقشان و حجابشان فاطمی نباشد...
می دانی؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تـعطیــل است!
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال ســوت بزنی
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویـی :
بگذار منتـظـر بمانند !
مرحوم حسین پناهی
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرك می كنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندكی سكوت...
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
بی تو هم می شود زندگی کرد
قدم زد،
چای خورد،
فیلم دید،
سفر رفت؛ ...
فقط
بی تو نمی شود
به خواب رفت!
راه میروم
و شهر زیر پاهایم تمام میشود
تو،
هیچکجا نیستی!
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
شروع شادی و پایان انتظار تویی
بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت
چه بود غیر خزانها اگر بهار تویی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ! ای که ماندگار تویی
شهاب زود گذر لحظه های بوالهوسی است
ستاره ای که بخندد به شام تار تویی
جهانیان همه گر تشنگان خون منند
چه باک زان همه دشمن، چو دوستدار تویی
دلم صراحی لبریز آرزومندی است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
اگر دری ميان ما بود
میكوفتم
درهم میكوفتم
اگر ميان ما ديواری بود
بالا میرفتم پايين میآمدم
فرو میريختم
اگر كوه بود دريا بود
پا میگذاشتم
بر نقشهی جهان و
نقشهای ديگر میكشيدم
اما ميان ما هيچ نيست
هيچ
و تنها با هيچ
هيچ كاری نمیشود كرد
باید برای عبور از شب
اسمش را صدا میزدم
و اسم شب
سکوتی طولانی بود
که تا صبح ادامه داشت
گاهی صخرهها هم گریه میکنند
ندیدهای تو
هرگز هم نخواهی دید
اما صخرهها هم گاهی گریه میکنند
نمیدانی چرا
هرگز هم به تو نخواهم گفت
اما گریه میکنند صخرهها
درياها با خود غمی را میآورند و میبرند
اما صخرهها نمیدانی
وقتی که گریه میکنند ...
وقتی که گریه میکنند
ای کاش درخت بودم
زبانم زبانِ سکوت بود
تا سکوت تو را می فهمیدم
مثل زبان گنجشکی تنها
که حرف پاییز را فهمیده است
دریا عمیق است
تنهایی عمیقتر
دستت را بده
با هم دست و پا بزنیم
پیش از آن که غرق شویم
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !
فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...
اگر شعرهای من زیباست
دلیلش آن است
که تو زیبایی.
حالا
هی بیا و بگو
چنین است و چنان است.
اصلاً
مهم نیست
تو چند ساله باشی
من همسن و سال تو هستم
مهم نیست
خانهات کجا باشد
برای یافتنت کافی است
چشمهایم را ببندم.
خلاصه بگویم
حالا
هر قفلی که میخواهد
به درگاه خانهات باشد
عشق پیچکی است
که دیوار نمیشناسد.
درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن !
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی است کمی خسته شوی
کافی است کمی بایستی . . . .
صبر کن عشق زمین گیر شود - بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود – بعد برو
ای پرنده به کجا؟! قدر دگرصبر بکن
آسمان پای پرت پیر شود – بعد برو
باش با دست خودت آیینه را پاک بکن
نکند آیینه دلگیر شود – بعد برو
یک نفر حسرت لبخند تو را می بارد
خنده کن عشق نمک گیر شود – بعد برو
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد
باش تا خواب تو تعبیر شود – بعد برو
ما در این کلبه خوشیم
تو در ان اوج که هستی خوش باش
ما به یاد تو خوشیم
تو به یاد هر که هستی خوش باش
کمی زود بود،
ولی ...
دعایت گرفت مادر بزرگ !!!
پیر شدم ... !!!
مترسک ناز می کند!
کلاغ ها فریاد می زنند!
و من
سکوت می کنم ....
این مزرعه ی زندگی من است!
خشک و بی نشان!
گاهی آنقدر دلم از زندگی سیر می شود
که میخواهم تا سقف آسمان پرواز کنم
و رویش دراز بکشم ...
آرام و آسوده!
مثل ِ ماهی ِ حوضمان
که چند روزیست روی آب است!
ما گنهکاریم،آری جرم ما هم عاشقی است
آری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست ،کیست؟
زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است،نیست؟
زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده است
بر لب بی خنده باید جای خندیدن گریست
زندگی بی عشق اگر باشد،هبوطی دائم است
آنکه عاشق نیست،هم اینجا هم آنجا دوزخی است
عشق عین آب ماهی یا هوای آدم است
می توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟
تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواب
بر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟چیست؟
زنده یاد قیصر امین پور
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
قیصر امین پور
به گوشه پارک می روم
دستانم را به بهانه پرواز
باز می کنم
که شاید
با دستان گرمت
هم آغوش شود
حالا سالهاست که این مترسک
پیر و تنها اینجاست
فقط نمی دانم چرا
هیچکس با هیچکس نمی گوید
این مترسک
دلش را به کدام گنجشک
باخته است؟
عجیب دردی است
دیگر امیدی نیست
باید کسی را برای اهدا عضو بیابی
ببخشید
می شود دلت را
- فقط -
به دل من پیوند بزنی؟
استخوانی که زیر بار حرفهایت شکست
را
گچ گرفتم
تو بگو...
با دل شکسته ام
چه کنم؟؟؟؟؟
گرمی دستهایت
را
فراموش کرده ام
با آتش خاطراتت
چه کنم؟؟؟
گاهی به آسمان هم حسودی می کنم
چرا که پس از گریه ای طولانی
دلش باز می شود
لبخندی زیبا
و
رنگارنگ می زند
دل من اما
پس از هر بارش
بیشتر دلتنگ توست.
تعداد صفحات : 10