باید به چیز هایی که هست
فکر کرد
به عطرجامانده ات
بر روی شانه ام
به زنگ صدایی که هنوز
در گوشم سیلان دارد
به نگاهی که
به راهت مانده
به رویاهایی که هست
به من
و
به توکه بیشترازنبودنت،
هستی...
باید به چیز هایی که هست
فکر کرد
به عطرجامانده ات
بر روی شانه ام
به زنگ صدایی که هنوز
در گوشم سیلان دارد
به نگاهی که
به راهت مانده
به رویاهایی که هست
به من
و
به توکه بیشترازنبودنت،
هستی...
یادش به خیر
پدر بزرگ همیشه می گفت:
"با هر شکستی مرد می شوی"
هزاربار شکستم پدر بزرگ
اما هنوز مرد نشده ام
به گمانم آخر قصه را برایم نگفته ای.
عکس هایی زیبا از مسی
شبها
چشم به راه می مانم
شاید باد بیاید
شاید قاصدکی
خبری
اصلا ولش کن
دیدن همین ماه
بس است
چرا که تو او را
بسیار دوست داری.
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق مراخوبترینم کافیست
محمد علی بهمنی
فالمان هرچه باشد
باشد ...
حالمان را دریاب !
خیالکن حافظ را گشودهای و میخوانی :
«مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید»
یا
«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود»
چه فرق ؟
فال نخواندهی تو
منم !
دریا شده است خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش
خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش
می خواهم اعتراف کنم، هرغزل که ما
با هم سروده ایم جهان کرده از برش
خواهر زمان، زمان برادر کشی است باز
شاید به گوش ها نرسد بیت آخرش
با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش
دریا سکوت کرده و من حرف می زنم
حس می کنم که راه نبردم به باورش
دریا منم، همو که به تعداد موج هات
با هر غروب خورده بر این صخره ها سرش
هم او که دل زده است به اعماق و کوسه ها
خون می خورند از رگ در خون شناورش
خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست
خرچنگ ها مخواه بریسند پیکرش
دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام
بغض برادرانه ای از قهر خواهرش
محمد علی بهمنی
گنجشکان لاف میزنند:
جیک جیک جیک جیک
جیک هیچ یکشان در نیامد
تو که دور میشدی
جز روزگار من
همه چیز را سفید کرده برف.
امشب
دریاها سیاه اند
باد زمزمه گر
سیاه است
پرنده و گیلاس ها
سیاه اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد.
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه هاست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در زندگی سبز است
خرابتم
نذار هرکی از کنار ما رد می شه
بگه این خراب شده مال کیه !
•
•
•
قلب من جایگاه رفیقی است
که شقایق ها حسرت آن را می خورند
ابتدا یک ماشین حساب آماده کنید تا همراه هم پیش رویم . ماشین حساب موبایل هم میشه .
اول شماره ۷ رقمی موبایل خود رابعد از کد در نظر بگیرید (مثلاازشماره۰۹۱2۱۰۱۹۱۱۳)۱۰۱۹۱۱۳
حالا ۳ رقم اول تلفن خود را وارد ماشین حساب کنید. یعنی اگر تلفن شما ۱۲۳۴۵۶۷ هست ۱۲۳ را وارد ماشین حساب کنید.
حالا این ۳ رقم را در ۸۰ ضرب کرده و حاصل را با ۱ جمع کنید.
عددبدست آمده را در ۲۵۰ ضرب کنید.
حالا ۴ رقم پایانی تلفن خود را با عدد حاصل جمع کنید.
یک بار دیگر ۴ رقم پایانی تلفن همراه خود را با آن جمع کنید.
عدد ۲۵۰ را از حاصل بدست آمده کم کنید.
حالا این عدد را تقسیم بر ۲ کنید.
حاصل آشناست، نه ؟!
عزیزان من چندین بار امتحان کردم صد در صد درست در میاد
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
با خودم می گفتم:
نه تو می مــانی و نه انــدوه
... و نه هیچیـــــک از مردم ایــــن آبادی...
به حباب نگـــــران لب یک رود قســــم،
... و به کوتاهــــی آن لحظه شـــــادی که گذشت،
غصــــه هم می گــــذرد،
آنچنــــانی که فقط خاطــــره ای خواهـــد ماند...
لحظه ها عریاننــــد
به تن لحظـــه خود، جامه انــدوه مپوشان هرگــــز
دانلود آهنگ جدید و شنیدنی امین حبیبی به نام عاشق نشو
شعر ، ملودی و تنظیم : امین حبیبی
در کنکاش خویشتن، حقیقت را کشف کردم،
در کنکاش حقیقت، عشق را!
در کنکاش عشق، خدا را یافتم،
و در خدا، همه چیز را!
تقدیر را می پذیرم
سعی می کنم هر چه را زمستان از من گرفته
در بهار پس بگیرم
هنوز روز ها وچیز های زیادی باقیست
هنوز دنیا زیبایی های بسیاردارد
هنوز خیلی چیزها را دوست دارم
هنوز می توانم همه را دوست داشته باشم
ای دل غمگین مباش
هنوز کبوتران زایش می کنند
هنوز قناری ها می خوانند
هنوزانسان گل سرخ می کارد
هنوز آفتابگردان به آفتاب سلام می کند
هنوز
هنوز.....
.
.
.
آوای باد انگار آوای خشک سالیست
دنیا به این بزرگی ، یک کوزه سفالیست
باید که عشق ورزید ، باید که مهربان بود
زیرا که زنده ماندن هر لحظه احتمالیست ...
گاهی آنقدر دلم از زندگی سیر میشود
که میخواهم تا سقف آسمان پرواز کنم
و رویش دراز بکشم ...
آرام و آسوده ...
مثل ماهی حوضمان ...
که چند روزیست روی آب اســــــت!
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن
بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی
در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی
آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و
دست و پایش بشکند.در حال مستاصل شد...از دور بقعه امامزاده
ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین
بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و
جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت.گفت: ای امام زاده خدا
راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و
تو همه گله را صاحب شوی.نصف گله را به تو می دهم و نصفی
هم برای خودم...قدری پایین تر آمد.وقتی که نزدیک تنه درخت
رسید گفت:ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می
کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف
گله را به تومی دهم. وقتی کمی پایین تر آمد گفت:بالاخره چوپان
هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به
عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید
نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:چه کشکی چه پشمی؟ ما
از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد.
قیافه ی پسرا وقتی بهشون میگی ایشالا عروسیت....
یه سوال ازت میپرسم .........
خداییش از ته دلت جوابمو بده ......
اونی که همیشه به یادشی ..... به یادت هست ؟
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
هیچ کس کامل نیست!
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ،
آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ،
از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ،
از لپ هام گرفت تا گل بندازه
تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من
کسی که توی حرفاش زیاد میگه بی خیال بیشترازهمه
فکرو خیال داره
فقط دیگه حال و حوصله بحث و صحبت نداره. . .
از همان کودکی بازیچه ی دست روزگار شدیم
وگرنه کدام روباهی پنیر می خورد. . .
شما یادتون نمیاد. . .
منم یادم نمیاد. . .
ولی میگن یه زمان آدما مهربون بودن. . .
قربون خدا برم که با این همه فراز و نشیب
اقتصادی این مملکت هنوزم با همون سکه های 25 تومنی
70بلارا رفع می کنه. . .
پسر خاله:
آدما نباس دوست پیدا کنن چون وقتی میرن
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی
وفتی نمیتونی درد دل کنی
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی. . .
وهمه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن. . .
تعداد صفحات : 10