ماندن همیشه دلیل دوست داشتن نیست....
خیلی ها رفتند تا ثابت کنند عاشقند...
ميروم شايد كمي حال شما بهتر شود
ميگذارم با خيالت روزگارم سر شود
از چه ميترسي برو ديوانگيهاي مرا
آنچنان فرياد كن تا گوش عالم كر شود
ميروم ديگر نميخواهم براي هيچ كس
حالت غمگين چشمانم ملالآور شود
بايد اين بازندهي هر بار – جان عاشقم –
تا به كي بازيچه اين دست بازيگر شود
ماندنم بيهوده است امكان ندارد هيچ وقت
اين منِ ديرينِ من يك آدم ديگر شود
از غم رفتنت دیگه پاره شده بند دلم
خونه ی نو یار جدید مباركت باشه گلم
چه بی خبر، جشن تو شد ، نگفتی كه منم بیام
باشه ولی من از خدا خوشبختیتو فقط می خوام
غم منو نخور دیگه ، قسمته و بازیچه هاش
اگه دوسم داری ، زندگیتو كن و دیگه به فكر من نباش
تو دفتر خاطرهام هنوزم اسمه تو تكه
حلقه ، عسل ، سفره ی عقد، مباركه مباركه
می خوام تو رو دعا كنم سنگامو با تو وا كنم
برای آخرین دفه تو چشم تو نگاه كنم
دلم می خواد تو روزگار، تو خوشی ها پر بزنی
تو نازو نعمت بمونی تا زیر غصه نشكنی
الهی دروازه ی عشق به روت همیشه وا باشه
به خاك و سنك دست بزنی الهی كه طلا باشه
دو ساعتی که به اندازهی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت
-ببند پنجرهها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و بیخیال گذشت
درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیرهی تو... لحظهای که لال گذشت
- چه ساعتیست ببخشید؟... ساده بود اما
چهها که از دل تو با همین سؤال گذشت
...
گذشت و رفت و به تو فکر میکنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که به اندازهی دو سال گذشت
از پشت نقابمان عیان کن ما را
آیینه ی عبرت جهان کن ما را
اینجا همه ادعای یاری داریم!
یک جمعه بیا و امتحان کن ما را
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
بیا یک شب جاهایمان را عوضــــ کنیــم..
مـن معشوقــه مـی شومــــ
و تو عاشــــق باشــــ
مـن خیانــت مـی کنــم و تــو فراموش کـن...
سـختــــه نــه؟
حـــکايـت زنـــدگي مـا شـده مــثـل دکــمـه ي پـــيـراهـن ...
اولــي رو کـه اشــتـبـاه بـــسـتي ...
تــا آخـــرش اشـــتـبـاه مـــيـري ...
بــــدبـخـتـي ايــنـه کـه ...
زمــاني بـه اشـــتـبـاهـت پـــي مي بـري کـه رســيـدي بـه آخــــرش ...
کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود
آتشی بودی و هر وقت تو را میدیدم
مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود
مثل یک غنچه که از چیده شدن میترسید
خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود
هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود
شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول
بین این دو چه کنم نقطهی پیوند نبود
مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود
بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد، خوشآیند نبود
آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود
دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...
به یک احوالپرسی ساده...
به یک دلداری کوتاه ...
به یک "تکان سر"...یعنی...تو را می فهمم... دل آدم ...چه گرم می شود گاهی ساده... به یک دلخوشی کوچک...
... به یک گوش دادن خالی ...بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک ...
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام ...
به یک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟"
به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای !
... به یک وقت گذاشتن برای تو...
به شنیدن یک "من کنارت هستم "...
به یک هدیه ی بی مناسبت ...
به یک" دوستت دارم "بی دلیل ...
به یک غافلگیری:به یک خوشحال کردن کوچک ...
به یک نگاه ...
به یک شاخه گل...
دل آدم گاهی ...چه شاد است ...
به یک فهمیده شدن ...درست !
به لبخند!
به یک سلام !
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک ...!!!
و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از هم هم دریغ میکنیم و تمام محبت و دوست داشتن مان را گذاشته ایم کنار تا به یک باره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم...
امام رضا (ع) فرمودند- كسى كه حضرت فاطمه معصومه را زيارت كند پاداش او بهشت است .
سلام دوستان عزیز..این داستان جالب رو حتما بخونید و برای کسایی که دوست دارید هم بفرستید یا تعریف کنید..واقعا امیدبخش و زیباست..البته دوست دارم نظر شما رو هم بدونم..
روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند...
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین میاندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمیدارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ میگذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش میشود. ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش میگذارد!!!
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا میاندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد میکند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ میکند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ میکند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او میگوید..!!
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ میفرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان میافتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ. بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.(شما چه درسی از این داستان گرفتید!؟)
عشق را به کسانی بدهید که لایق ان هستند نه تشنه ان زیرا تشنه روزی سیراب خواهد شد
یه روز میاد مثل من دیگه تو هم عاشق می شی
میاد یه روزی که تو هم دیوونه ی چشاش می شی
یه روز میاد که نازنین می فهمی حرفهای منو
یادت بمونه عزیزم همیشه من گفتم نرو
یه روز میاد که مثل من کنج اتاقت بشینی
هی شعر بگی ؛ گریه کنی عکس چشاشو بکشی
یه روز میاد من میدونم که تو اسیر عشق می شی
به حرفهای من میرسی حسابی قربونش می شی
من میدونم تو هم یه روز دلت می خواد فدا بشی
قربون چشماش بری ؛ تا یه وقت ازش جدا نشی
یه روز میاد تو تنهاییت خیره می شی به عکس اون
اونقده قربونش می ری اما می بینی نیست كه اون
یه روز میاد که مثل من کنار عکسش بشینی
نامه هاشو بخونیو واسه نگاهش بمیری
" اون روز میاد که عشق تو یهو بهت نگاه کنه
تو چشمهای قشنگ تو خیره بشه صدات کنه
با خنده اون بهت بگه ؛ به درد هم نمی خوریم
تو خیلی خوبی اما ما بهم دیگه نمی رسیم "
من میدونم اون روز میاد که تک و تنها بشینی
گلهای یادگاریشو بو بکشی گریه کنی
یه روز میاد که همه جا اسم اونو صدا کنی
برای برگشتن اون همش خدا خدا کنی
میاد یه روزی که تو هم مجنون و آواره بشی
دلت نخواد اما بگه مجبوری که جدا بشی
" اونوقت به یاد من بیفت به یاد خاطراتمون
بدون چرا من همیشه گفتم نرو پیشم بمون
آیینه پرسید که چرا دیر کرده است
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است
خندیدم وگفتم او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند تاخیر کرده است
گفتم امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است
خندید به سادگیم آیینه وگفت احساس پاک تو را زنجیر کرده ست
گفتم از عشق من چنین سخن مگوی
گفت خوابی سال ها دیر کرده است
در آیینه به خود نگاه می کنم-آه!
عشق تو عجیب مرا پیر کرده است
راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است
دیگر قایق نمیسازم...
پشت دریاها هر خبری که میخواهد باشد باشد....
وقتی از تو خبری نیست....
قایق میخواهم چه کار....؟
وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم.
و چه سخت است.
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است،
مثل تنها مردن !
دکتر شریعتی
دنبال واژه ها مباش....
کلمات فریبمان می دهند
وقتی اولین حرف الفبا
کلاه سرش برود،
فاتحه کلمات را باید خواند
همنیشین گل شدم دیدم که خارم سال ها
تازه فهمیدم که غمخواری ندارم سال ها
می روم چون ابر سرگردان به روی کوه و دشت
می روم تنها شوم شاید ببارم سال ها
کو زمین بایری تا مرهم دردم شود
من که از داغ دل خود، سوگوارم سال ها
بعد از این حتی اگر کوه یخی پیدا کنم
سر به روی شانه هایش می گذارم سال ها
خسته ام، این مرگ تدریجی امانم را برید
می شمارم روزهای آخرم را سال ها
اگرچه
سرد و دلگیرم؛
بیا
با تو
تمام لحظه ها را
جشن می گیرم.
دلتنگی
شوخی سرش نمی شود
دلتنگی موریانه است و
من هنوز
آدم نشده ام
من هنوز
چوبی ام!
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند
کاظم بهمنی
خبـر خیر ِتو از نقل رفیقان سخت است
حفظ ِحالات من و طعنه ی آنان سخت است
لحظه ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را
در دل ابر نگهداری باران سخت است
کشتی ِ کوچک من هر چه که محکم باشد
جَستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است
ســاده عاشق شده ام ساده تر از آن رسوا
شهره ی شهر شدن با تو چه آسان سخت است
ای که از کوچه ی ما می گذری ، معشوقه!
بی محلی سر این کوچه دوچندان سخت است
زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید
فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است
کاظم بهمنی
تعداد صفحات : 13